سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مهندس شیمی
در دوزخ آسیابی است که دانشمندان فاسد را کاملاً آسیاب می کند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
پیوندها
صفحه اول
پیام رسان
پارسی بلاگ
اوقات شرعی
پست الکترونیک
عناوین یادداشتهای
من...
قابل توجه...
کمک به...
یادمان...
مرداب
عناوین یادداشتها[5]
پیوند دوستان
ل ن گ...
###@جزین@###
****شهرستان ...
تعمیرات تخصصی...
سه ثانیه سکوت
دکتر علی حاجی...
ویرایش
مدیر وبلاگ
مهندس شیمی
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 26
بازدید دیروز : 0
کل بازدید : 6762
کل یادداشتها ها : 5
خبر مایه
من رفتنیم!
نگین
ا
ومد پیشم حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه
گفت:
پدر یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه
گفتم:
چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم
گفت:
من رفتنی ام!
گفتم:
یعنی چی؟
گفت:
دارم میمیرم
گفتم:
دکتر دیگه ای رفتی، خارج از کشور؟
گفت:
نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.
گفتم:
خدا کریمه، انشاله که بهت سلامتی میده
با تعجب نگاه کرد و گفت:
اگه من بمیرم یعنی خدا کریم نیست؟
فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گل مالید سرش
گفتم:
راست میگی، حالا سوالت چیه؟
گفت:
من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم از خونه بیرون نمیومدم
کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن
تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم
خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم
اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت
خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد
با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن
آخه من رفتنی ام و اونا انگار موندنی
سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم
بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم
ماشین عروس که میدیم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم
گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم
مثل پیر مردا برای همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم
الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و مهربون شدم
حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن منو قبول میکنه؟
گفتم:
بله، اونجور که میدونم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه
آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر، وقتی داشت میرفت گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟
گفت:
معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!
یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟
گفت: بیمار نیستم!
گفتم:
پس چی؟
گفت:
فهمیدم مردنیم، رفتم دکتر گفتم میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن نه. پرسیدم خارج چی؟ و باز جواب دادند نه!
خلاصه پدر ما رفتنی هستیم وقتش فرقی داره مگه؟
باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد....
نظر()
قابل توجه...
طراحی پوسته توسط تیم
پارسی بلاگ